دل دایی برات یه ذره شده بود،8ماهگی
عزیز مامان ،یادته منو شما بابایی و دایی جون رفته بودیم مسافرت.معلومه که یادت نمیاد،اما من خوب یادم میاد.برای همینه که دارم این خاطرات شیرینو ثبت می کنم.دایی بعد از یک ماه و نیم دوری،یه فرجه یه هفته ای گرفت و اومد پیشمون..خیلی دلش برات تنگ شده بود.اون شب دایی نیمه های شب رسید و شما خواب بودی .میخواست بیدارت کنه و محکم بغلت کنه اما دلش نیومد. همونجور تو خواب کلی قربون صدقت رفت و بوسیدت.هر چقدر که نگات میکرد سیر نمی شد.یه خرس خوشگل هم برات خریده بود.بعد همونجا کنارت آروم گرفت خوابید.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی