آرمانآرمان، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

آرمان دهقانی،عشق کوچولوی ما

نمی دونم چه حسیه؟

تازگیا دوست داری بیشتر نزدیک من باشی،سریع میایی و میچسبی بهم و سرتو  یا رو شونه هام یا روی دامنم میزاری................ نمی دونم چه حسیه اما من بیش از تو غرق لذت میشم زندگی من یاد اون ترانه می افتم سرتو بزار رو شونه هام خوابت بگیره.....بزار تا آروم دل بیتابت بگیره ...
10 آذر 1392

دل دایی برات یه ذره شده بود،8ماهگی

عزیز مامان ،یادته منو شما بابایی و دایی جون رفته بودیم مسافرت.معلومه که یادت نمیاد،اما من خوب یادم میاد.برای همینه که دارم این خاطرات شیرینو ثبت می کنم.دایی بعد از یک ماه و نیم دوری،یه فرجه یه هفته ای گرفت و اومد پیشمون..خیلی دلش برات تنگ شده بود.اون شب دایی نیمه های شب رسید و شما خواب بودی .میخواست بیدارت کنه و محکم بغلت کنه اما دلش نیومد. همونجور تو خواب کلی قربون صدقت رفت و بوسیدت.هر چقدر که نگات میکرد سیر نمی شد.یه خرس خوشگل هم برات خریده بود.بعد همونجا کنارت آروم گرفت خوابید. ...
10 آذر 1392

بابا...بابابابا....بابابا.....

اون روز،روزی بود که منو بابایی غرق لذت شدیم . بابا..بابا.. . این اولین کلمه ای بود که 6ماهگی گفتی بعد از اون همه صداهای نامفهوم.چقدر قشنگ این کلمه رو تکرار میکنی بابا.. بابابا... رفته بودیم دیدن لنا کوچولو،نی نی ناز عمو کامبیز که شما این کلمه رو اونجا گفتی. آرمان عزیزم، از الان فکر میکنم که چقدر دلم برای این روزها تنگ میشه...... دیدت به اطراف دقیقترشده،کمکم داری تلاشتو میکنی که چهار دست و پا بری،یکی دوقدم که میری خسته میشی اما دوباره بلند میشی و حرکت میکنی ویه کار بامزه که انجام میدی اینکه وقتی برات لالایی میگم با من میخونی یه یه یه یه یه ی ی ی... ...
27 مهر 1392

مسافرت تابستونی

اولین مسافرت تابستونی با پسر نازم تو هفت ماهگی خیلی خوش گذشت.منو شما و بابایی و دایی جون.شبی که رسیدیم یزد تا خود صبح شیطونی کردی و نذاشتی بابا و دایی جون استراحت کنن.چون شما تو ماشین استراحت کرده بودی و دلت میخواست به هر چیزی که یه خورده ارتفاع داره آویزون شی و وایستی.مامان قربونت بره بعدشم کلی ذوق میکردی.ناگفته نماند ما هم همینطور عزیزم.صبح هم دایی رو رسوندیم نایین که بره دانشگاه.برگشت ماجراهایی داشت.هر پونزده دقیقه می ایستادیم تا شما خستگی در کنی،برای همین راه هفت ساعت رو دوازده ساعت اومدیم.بـــــــــــــــوس ...
26 مهر 1392

سخنی از یک بزرگ ،مشق زندگانی پسرم

آرامش، آرامش ،آرامش شگفت انگیز تنها از سوی خدای بزرگ به سوی ما جاری است و روحم را سرشار میسازد تا ابد آن زمان که بر امواح شکوهمند عشق می نشینم و دعا می کنم و نعمت عظیمی است که بتوانی خدا را برای هر چه که داری شکر کنی.چه آرامش عظیمی را از دست می دهیم و چه رنج بیهوده ای را تحمل می کنیم فقط برای انکه دعا نمی کنیم و همه چیز را به دست خدا نمی سپاریم ...
16 مهر 1392

این روزها

این روزها خیلی شیرین و خواستنی شدی وروجک،هفت ماهت شده قهقه های که با اون دوتا دندون موشی کوچولوت میزنی ما رو تا اوج آسمونا میبره ...
9 مهر 1392

اولین سفر دریایی آرمان

هفته پیش اولین سفر دریاییت بود.خیلی خوش گذشت.با ماشین رفتیم بندر پل و از اونجا با شناور رفتیم بندر لافت.شما هم انگار میدونستی یه خبراییه.زده بودی زیر آواز و همش بالا پایین می پریدی.شبم رفتیم قشم خونه عمو اینا موندیم و عمو و زن عمو رو حسابی تو زحمت انداختیم.کلی بهت خوش گذشت  عزیزم. خیلی بامزه شده بودی،حسابی با عمو و زن عمو بازی کردی و خندیدی.وقتی هم  دیگه خیلی ذوق زده میشدی یه جیغ بلند میکشیدی فدات عزیزم   ...
12 شهريور 1392