آرمانآرمان، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

آرمان دهقانی،عشق کوچولوی ما

یک روز عالی در کوه

با اینکه انتظار داشتیم هواخنک تر باشه اما با نسیم ملایمی که می وزید هوا حسابی عالی و دلپذیر شده بود پسری کلی بهت خوش گذشت،در طول مسیر که حرکات ایروبیک داشتی و وقتی هم که رسیدیم،هر طرف رو نگاه میکردی میگفتی بع بعی نیست در حال تماشای بزهای کوهی که در ارتفاعات زندگی می کنند(خداروشکر که بلاخره یه بع بعی توراه دیدیم،وگرنه نمیدونم چطوری می خواستیم برگردیم قشنگی های خدا تمومی نداره ،به یه قسمتی از کوه رسیدیم که انگار ابرا زیر پاته شما هم در مسیر برگشت در حالیکه طبیعت زیبای خدا رو نشونم میدادی و میگفتی این چیه این چیه این چیه به خواب رفتی (یه چیزی که خیلی دلم می خواست برات عکسشو بزارم لحظه  غروب خورشید بود که اون ...
12 مهر 1393

ریاضت..

این روزها هر دو مون به قول گفتنی داریم ریاضت میکشیم،نمی دونم آخرش کی طاقتش زودتر تموم میشه.من یا تو؟؟ ...
28 شهريور 1393

آسودگی خاطر

خدای مهربونم شکرت.امروزگچ دست آرمان رو باز کردیم.و البته با توصیه های پزشک یه سری مراقبت ویژه هم باید انجام بشه .بلاخره بعد 16 روز می تونم یه نفس آسوده بکشم. عزیز دلم  بیشتر مراقب خودت باش،خیلی دوست دارم..خیلی زیاد..   ...
22 شهريور 1393

روزهای پراز دلهره و نگرانی من

امروز دقیقا 1سال و 6 ماه و 17روزه هستی و 14 روز از روزی که آرنج دست چپت آسیب دید میگذره،هر چند خداروشکر دچار شکستگی نشدی اما در رفتگی و ترک نسبتا عمیق دوتا از استخونای دستت باعث شد که به اتاق عمل بری و دستتو گچ بگیرن.بماند که این روزها چقدر سخت گذشت برای هردویمان، درد کشیدی و همین طور من .و تبعات ان هنوز هم ادامه دارد، اما خدارا شکر روحیه ات خوب است و من به همین دلخوشم           ...
22 شهريور 1393

بهترین بهترین من..

پسرم،نور چشمم،پاره ی تنم..     وصف ناپذیر است  زماني که به چشمهایم مینگری و با نگاه و لبخندت همراهی مرا می طلبي! دنیای من گرد آمده درچشمان پرازخنده ات.. شیرین من، من هرروز بیشتر عاشق آن چشمان نازنینت میشوم . ا ین روزها ... گاهی صد بار دست های کوچکش را می گیرم و نگاه می کنم . به ناخن هایش ، بند های انگشتانش و  می بوسمشان ...   انگار خدا را در مشت های کوچک پسرم پیدا کرده ام . به چشم های او بوسه می زنم . به لبانش چشم میدوزم و به مروارید های سفیدی که تازه مهمان دهان زیبایش شده. .   با او بازی می کنم و در آغوش می فشارمش و روزی هزار بار خالق بی همتا را شکر م...
31 مرداد 1393

عاشقانه های من و دلبند شیرینم

این روزها عجیب دل میبری ازمن و دلبری ها میکنی برای من،با این دستای کوچک دوست داشتنیت انگشتای منو به دست میگیری و بی هدف سرتاسر خانه به دنبال خودت میکشی و دوست داری  فقط صدا کنی:ماما....ماما و منم پاسخ بدم: جانم...جانم...    همین و بس و دیگر هیچ. آرام جانم، عشق چیز عجیبی نیست حسی است مثل موقع هایی که صدایم میکنی : مادر  و من میگویم : جان مادر . همین       ...
6 مرداد 1393