آرمانآرمان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

آرمان دهقانی،عشق کوچولوی ما

مسافرت تابستونی

اولین مسافرت تابستونی با پسر نازم تو هفت ماهگی خیلی خوش گذشت.منو شما و بابایی و دایی جون.شبی که رسیدیم یزد تا خود صبح شیطونی کردی و نذاشتی بابا و دایی جون استراحت کنن.چون شما تو ماشین استراحت کرده بودی و دلت میخواست به هر چیزی که یه خورده ارتفاع داره آویزون شی و وایستی.مامان قربونت بره بعدشم کلی ذوق میکردی.ناگفته نماند ما هم همینطور عزیزم.صبح هم دایی رو رسوندیم نایین که بره دانشگاه.برگشت ماجراهایی داشت.هر پونزده دقیقه می ایستادیم تا شما خستگی در کنی،برای همین راه هفت ساعت رو دوازده ساعت اومدیم.بـــــــــــــــوس ...
26 مهر 1392

سخنی از یک بزرگ ،مشق زندگانی پسرم

آرامش، آرامش ،آرامش شگفت انگیز تنها از سوی خدای بزرگ به سوی ما جاری است و روحم را سرشار میسازد تا ابد آن زمان که بر امواح شکوهمند عشق می نشینم و دعا می کنم و نعمت عظیمی است که بتوانی خدا را برای هر چه که داری شکر کنی.چه آرامش عظیمی را از دست می دهیم و چه رنج بیهوده ای را تحمل می کنیم فقط برای انکه دعا نمی کنیم و همه چیز را به دست خدا نمی سپاریم ...
16 مهر 1392

این روزها

این روزها خیلی شیرین و خواستنی شدی وروجک،هفت ماهت شده قهقه های که با اون دوتا دندون موشی کوچولوت میزنی ما رو تا اوج آسمونا میبره ...
9 مهر 1392

اولین سفر دریایی آرمان

هفته پیش اولین سفر دریاییت بود.خیلی خوش گذشت.با ماشین رفتیم بندر پل و از اونجا با شناور رفتیم بندر لافت.شما هم انگار میدونستی یه خبراییه.زده بودی زیر آواز و همش بالا پایین می پریدی.شبم رفتیم قشم خونه عمو اینا موندیم و عمو و زن عمو رو حسابی تو زحمت انداختیم.کلی بهت خوش گذشت  عزیزم. خیلی بامزه شده بودی،حسابی با عمو و زن عمو بازی کردی و خندیدی.وقتی هم  دیگه خیلی ذوق زده میشدی یه جیغ بلند میکشیدی فدات عزیزم   ...
12 شهريور 1392