آرمانآرمان، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

آرمان دهقانی،عشق کوچولوی ما

شب یلدا و تولد پسرعمو

عزیزه دلم،میدونی...یکی از پسرعموها تو بلندتربن شب سال به دنیا اومده.شب یلدا .. ما، هم برای شب نشینی و هم به خاطر تولد ،اون شب خونشون مهمون بودیم.همه عمو ها و عمه ها هم بودن.البته خاله ها و دایی های پسر عمو هم بودن.شب خوبی بود.خیلی خوش گذشت.شما هم که دیگه نگو.....اینم یادگاری اون شب از طرف پسرعمو که گذاشتم وسط دفتر خاطرات روزهای کودکیت...فدای تو،.مادر ...
3 دی 1392

اندر احوالات این روزهای برگ گلم،9 ماهگی

پسرک شیرین ما این روزها به سرعت در حال بزرگ شدنه.عسل مامان دیگه رابطش با آدمای دورو برش کاملا دو طرفه شده و همه تلاششو میکنه که احساساتشو با جیغ و صداهای خاص و خنده نشون بده.علاقه زیادی به ایستادن داره و تا جایی که وسیله ای کنارش باشه ایستاده راه می ره.راه باز کردن کابینت ها و کشو ها روکاملا یاد گرفته و خودش درشونو باز میکنه و همه چیزو میریزه بیرون و مشغول بازی میشه.کلی هم بغلی شده که خودم کردم.بین احساس نا امنی و بغلی شدن بغلی شدن رو انتخاب کردم چون میدونم روزهایی میاد که من دلم میخواد بغلش کنم ولی اون دیگه نمی خواد. در آستانه 9 ماهگی 4تا مروارید خوشگل بالا و 3 تا پایین که البته عکسش نیست همینم به یه سختی ازت گرفتم.بـــــــــــــــوس...
3 دی 1392

دلم تب دار است ...این برای علی اصغر (ع)

صدای لا لایی می یاد...گوشه کنار شهرمون دستانم را زیر باران می گیرم تا از اب باران پر شود...این آب برای رقیه(س) ...مشتم را خالی میکنم... دوباره دستم را زیر باران می گیرم...این  برای سکینه(س) ...این یکی برای قاسم(ع) ...این یکی برای علی اکبر(ع) ...این برای مولایم حسین(ع) ...این برای ابالفضل(ع) ...مشتم را بار دیگر پر میکنم...این برای... آب  را رها میکنم .یک قطره ازباران را به سر انگشت میگیرم .این برای علی اصغر(ع) بس بود... "خدا خواست تو بیایی.درست لحظه ای که تاریخ در آستانه یک اتفاق سرخ بود" ...
3 دی 1392

شرح در تصویر

تعجب نکن عزیز مامان.داخل میز چیزی نیست که! تو کابینت هم رفتی اما از دستم در رفته!عزیزکم نقاشی های پسر عمه که خیلی دوست داره و برای شما کشیده. وقتی بغلمی خودتو میکشی که بری بهشون دست بزنی و با دیدنشون کلی ذوق میکنی این دو تا عروسک خوشگل رو بیشتر از بقیه اسباب بازیات دوست داری ...
13 آذر 1392

نمی دونم چه حسیه؟

تازگیا دوست داری بیشتر نزدیک من باشی،سریع میایی و میچسبی بهم و سرتو  یا رو شونه هام یا روی دامنم میزاری................ نمی دونم چه حسیه اما من بیش از تو غرق لذت میشم زندگی من یاد اون ترانه می افتم سرتو بزار رو شونه هام خوابت بگیره.....بزار تا آروم دل بیتابت بگیره ...
10 آذر 1392

دل دایی برات یه ذره شده بود،8ماهگی

عزیز مامان ،یادته منو شما بابایی و دایی جون رفته بودیم مسافرت.معلومه که یادت نمیاد،اما من خوب یادم میاد.برای همینه که دارم این خاطرات شیرینو ثبت می کنم.دایی بعد از یک ماه و نیم دوری،یه فرجه یه هفته ای گرفت و اومد پیشمون..خیلی دلش برات تنگ شده بود.اون شب دایی نیمه های شب رسید و شما خواب بودی .میخواست بیدارت کنه و محکم بغلت کنه اما دلش نیومد. همونجور تو خواب کلی قربون صدقت رفت و بوسیدت.هر چقدر که نگات میکرد سیر نمی شد.یه خرس خوشگل هم برات خریده بود.بعد همونجا کنارت آروم گرفت خوابید. ...
10 آذر 1392

بابا...بابابابا....بابابا.....

اون روز،روزی بود که منو بابایی غرق لذت شدیم . بابا..بابا.. . این اولین کلمه ای بود که 6ماهگی گفتی بعد از اون همه صداهای نامفهوم.چقدر قشنگ این کلمه رو تکرار میکنی بابا.. بابابا... رفته بودیم دیدن لنا کوچولو،نی نی ناز عمو کامبیز که شما این کلمه رو اونجا گفتی. آرمان عزیزم، از الان فکر میکنم که چقدر دلم برای این روزها تنگ میشه...... دیدت به اطراف دقیقترشده،کمکم داری تلاشتو میکنی که چهار دست و پا بری،یکی دوقدم که میری خسته میشی اما دوباره بلند میشی و حرکت میکنی ویه کار بامزه که انجام میدی اینکه وقتی برات لالایی میگم با من میخونی یه یه یه یه یه ی ی ی... ...
27 مهر 1392